ز می هرگاه روی یار عالمسوز می گردد


خجل خورشید از خود چون چراغ روز می گردد

گسستن رشته مهر و محبت را بود مشکل


رهایی نیست مرغی را که دست آموز می گردد

کند افتادگی چون خاک ره هر کس شعار خود


اگر با آسمان گردد طرف، فیروز می گردد

بشو از عیش شیرین دست تا گردد دلت روشن


که موم از شهد چون شد دور، بزم افروز می گردد